شهادت برترین بانو، برگ سیاهی از تاریخ


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



تاریخ : 18 / 12 / 1392
بازدید : 594
نویسنده : sharef zadeh

شهادت برترین بانو، برگ سیاهی از تاریخ

 






 

در کتاب سلیم بن قیس هلالی(1) به روایت ابان بن ابی عیّاش از او، از سلمان و عبدالله بن عبّاس روایت شده که گفتند:

هنگامی که پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) رحلت کرده، هنوز جنازه ی مقدّس آن حضرت را به خاک نسپرده بودند که مردم عهد و پیمان خود را شکستند و مرتد شدند و عَلم مخالفت را برافراشتند.
امّا حضرت علی (علیه السّلام) مشغول غسل، کفن و حنوط جسد مبارک پیغمبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) شد تا اینکه آن جسد مقدّس را به خاک سپرد. سپس علی (علیه السّلام) طبق وصیّت حضرت رسول (صلی الله علیه و آله و سلم) مشغول جمع آوری «قرآن مجید» شد.
پس از این جریان عمر به ابوبکر گفت:
مردم عموماً غیر از علی و اهل بیتش با تو بیعت کردند. به دنبال وی بفرست تا بیاید و بیعت کند. ابوبکر پسر عموی عمر را که نامش قنفذ بود، خواست و به او گفت: نزد علی برو. به وی بگو: خلیفه ی پیغمبر تو را خواسته! چندین مرتبه قنفذ این مأموریت را انجام داد؛ ولی حضرت امیر (علیه السّلام) نزد آنان نیامد. عمر در حالی که خشمناک بود، برجست و خالد بن ولید و قنفذ را خواست. به آنان دستور داد تا هیزم و آتش برداشتند و به سوی خانه ی حضرت، روانه شدند. در آن هنگام حضرت زهرا (علیهاالسّلام) پشت در نشسته بود و جسم آن بانو پس از رحلت رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) ناتوان شده بود.
عمر به در خانه ی علی که رسید دقّ الباب کرد و فریاد زد: ای پسر ابی طالب؛ در را باز کن! حضرت زهرا (علیهاالسّلام) فرمود:
«ما را با تو چه کار که نمی گذاری به عزاداری خویشتن مشغول باشیم؟!» عمر به حضرت فاطمه (علیهاالسّلام) گفت: در را باز کن! والّا آتش به جان شما می زنیم!
فاطمه ی زهرا (علیهاالسّلام) در جوابش فرمود: «آیا از خدای توانا نمی ترسی که داخل خانه ی من شوی و به خانه ام حمله و هجوم کنی؟» ولی او حاضر نشد که برگردد؛ آتش خواست و در خانه را آتش زد. وقتی در سوخت، او در را باز کرد؛ در همین لحظه بود که حضرت زهرا (علیهاالسّلام) در مقابل وی قرار گرفت و فریاد زد:
«پدر جان! ای رسول خدا!»
او شمشیر خود را همان طور که در غلاف بود، بلند کرد و به پهلوی فاطمه (علیهاالسّلام) زد، وقتی ناله ی آن بانوی مظلومه بلند شد، با تازیانه به نحوی به ساق دست آن حضرت نواخت که صیحه ای زد و پدر خود، رسول خدا (صلی الله علیه وآله و سلم) را به فریاد طلبید.
هنگامی که حضرت امیر (علیه السّلام) با این منظره مواجه شد، از جای برخاست و کمربند او را گرفت و او را از جای کند و بر زمین افکند. آنگاه بینی و گردن وی را کوبید و تصمیم گرفت که او را به قتل رساند؛ ولی دستور پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) را به یاد آورد که به آن حضرت فرموده بود: «باید صبور و شکیبا باشی.» بنابراین فرمود:
«ای پسر صهاک! سوگند به حقّ آن خدایی که حضرت محمّد (صلی الله علیه و آله و سلم) را به مقام نبوّت گرامی داشت؛ اگر نه چنین بود که من به خاطر امر خداوند باید صبر کنم، تو می دیدی که نمی توانستی داخل خانه ی من شوی! و عمر پیوسته استغاثه می کرد!
در این هنگام مردم به میان خانه ی حضرت علی (علیه السّلام) ریختند و بر آن حضرت غلبه یافته، ریسمان به گردن مقدّسش انداختند!
فاطمه ی زهرا (صلی الله علیه و آله و سلم) نزدیک در آمد که حضرت امیر (علیه السّلام) را از دست آنان رها کند؛ ولی قنفذ، آن بانوی مظلومه را هدف تازیانه قرار داد! و اثر آن تازیانه نظیر یک بازوبند به بازوی آن حضرت بود تا زمانی که رحلت فرمود.
آنگاه آن بانو را به نحوی به در کوبید که دنده و پهلویش شکست و جنین خود را که در رحم داشت، سقط کرد!
پس از آن، حضرت زهرا (صلی الله علیه و آله و سلم) چنان در بستر بیماری افتاد که دیگر برنخاست و به شهادت رسید.
ابن قتیبه دینوری از راویان اهل سنّت در این باره آورده است:
ابوبکر، عمر را به سوی کسانی که بیعت نکردند و در خانه ی علی تحصّن کردند، فرستاد. عمر به خانه ی علی آمد و صدا زد؛ ولی کسی بیرون نیامد. عمر هیزم خواست و گفت: قسم به آنکه جان عمر در دست اوست یا باید بیرون بیایید و بیعت کنید یا خانه را بر سر آنان که در آن هستند، آتش می زنم. به او گفتند: فاطمه در آن است. عمر گفت: ولو فاطمه در آن باشد. همه بیرون آمدند؛ ولی علی بیرون نیامد. عمر نزد ابوبکر رفت و گفت: آیا نمی خواهی از علی که از بیعت سرباز زده، بیعت بگیری؟ ابوبکر به قنفذ گفت: برو علی را بیاور. قنفذ آمد و علی به او گفت: «چه کار داری؟» قنفذ گفت: خلیفه ی رسول خدا تو را می خواهد. علی به او گفت: «زود بر پیامبر دروغ بستید.» قنفذ پیام علی را به ابوبکر رساند. ابوبکر گریه ای طولانی کرد. عمر گفت: علی را رها نکن. ابوبکر به قنفذ گفت: دوباره نزد علی برو و بگو: با خلیفه ی رسول خدا بیعت کن. علی گفت: «سبحان الله! آنچه را که از آن او نیست، برای خودش ادّعا کرده است.» قنفذ پیام علی را به ابوبکر رساند. ابوبکر باز هم بسیار گریه کرد. پس از آن عمر برخاست و گروهی با او همراه شدند و به درِ خانه ی فاطمه آمدند. در زدند. وقتی فاطمه صدای آنها را شنید، با صدای بلند فریاد کرد:
«یا ابتاه یا رسول الله! پس از تو از پسر خطّاب و پسر ابی قحافه، چه ها که نکشیدیم.» وقتی که گروه مهاجم، گریه ی فاطمه را شنیدند، در حالی که گریه می کردند، برگشتند و دلشان به حضرت فاطمه سوخت، ولی عمر و عدّه ای ماندند. علی را بیرون آوردند و گفتند: بیعت کن. علی گفت: «اگر بیعت نکنم، چه می کنید؟» گفتند به خدا سوگند گردنت را می زنیم.(2)
ابوبکر به عمر بن خطاب مأموریّت داد که برود و آنان را از خانه بیرون بیاورد و به وی گفت: چنانچه مقاومت کردند و از بیرون آمدن خودداری کردند، با آنان جنگ کن. عمر با شعله ی آتشی که همراه داشت و آن را به قصد آتش زدن خانه ی فاطمه برداشته بود، به سوی آنها حرکت کرد. فاطمه گفت: «یابن خطّاب اجیت لتحرق دارنا؟؛ ای پسر خطّاب! آتش آورده ای خانه ی مرا بسوزانی؟» گفت: بلی، مگر اینکه به آنچه امّت در آن داخل شده اند(بیعت با ابوبکر) شما هم داخل شوید... .(3)

در ادامه روایت شده است:

مردم جلو آمدند تا وارد خانه شدند و بر امیرمؤمنان (علیه السّلام) مسلّط گردیدند و طنابی بر گردن مولا انداختند. حضرت فاطمه (علیهاالسّلام) میان امیرمؤمنان (علیه السّلام) و مردم قرار گرفت و مانع بردن آن حضرت شد. قنفذ ملعون با شلّاق بر بازوی حضرت زد. این ضربه برای دختر پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) کشنده بود. بازوی آن حضرت آن قدر ورم کرده بود که تصوّر می شد ایشان بازوبند بسته باشند. فاطمه ی زهرا (علیهاالسّلام) مجبور شد به گوشه ای از خانه پناه برد. آن ملعون حضرت زهرا (علیهاالسّلام) را چنان از علی (علیه السّلام) جدا کرد که بر دیوار اصابت نمودند و پهلوی آن حضرت شکسته شد و محسن را نیز سقط نمود و پس از آن بستری شد تا به شهادت رسید. بنابراین ایشان شهیده هستند.(4)

امام صادق (علیه السّلام) فرمودند:

«در اثر ضرباتی که قنفذ بر پیکر نازنین زهرا (علیهاالسّلام) وارد ساخت، سقط جنین کرد و بدان علّت پیوسته رنجور و ضعیف می گشت تا اینکه بستری شد و امیرمؤمنان و اسماء، بنت عمیس از آن حضرت پرستاری می نمودند.»(5)

امام باقر (علیه السّلام) می فرمایند:
«هنگامی که پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) وفات یافت و آن حوادث که عدّه ای به خانه ی فاطمه (علیهاالسّلام) هجوم آوردند، اتّفاق افتاد و امیرالمؤمنان، علی (علیه السّلام) را بیرون کشاندند، در اثر آن لگدی که به پهلوی فاطمه (علیهاالسّلام) زدند، او فرزند کاملی را که در رحم داشت، سقط کرد و این مسئله موجب بیماری و وفات ایشان شد.»(6)




مطالب مرتبط با این پست :

می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








به وبلاگ من خوش آمدید

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان شعبه 2 روانشناسی و... و آدرس sina95.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 8895
بازدید دیروز : 733
بازدید هفته : 9896
بازدید ماه : 12470
بازدید کل : 1247293
تعداد مطالب : 2955
تعداد نظرات : 52
تعداد آنلاین : 1



RSS

Powered By
loxblog.Com